یکی از باورهای عمومی غلط که از کودکی در ذهن ما ریشه دوانده این است که انسان نباید از خودش تعریف کند و بهتر است دیگران از او تعریف کنند؛ و اگر فردی از خودش تعریف کند میشود یک انسان خودشیفته ،ازخودراضی و مغرور!
من اعتقاددارم اتفاقاً ما باید از خودمان و توانمندیهایمان تعریف و تمجید کنیم و به قولی خودمان را پرزنت کنیم اگر ما تواناییهایمان را مطرح نکنیم و بروز ندهیم و منتظر بمانیم تا دیگران آن را کشف کنند؛ شاید باعث شود سالها منتظر بمانیم و عمرمان را از کف بدهیم و هیچ اتفاقی نیز رخ ندهد. هیچکس مسئول کشف تواناییهای ما نیست و ما باید برای موفق شدن خودمان را تبلیغ کنیم. البته نحوه بیان ویژگیهای مثبتمان و توانمندیمان میبایست بسیار هوشمندانه و رندانه باشد تا نهتنها اثر بدی برجای نگذارد؛ بلکه جایگاه ما را بالاتر ببرد.
چه بسیار افراد توانمند اما خجول و کمرویی را میشناسم که به خاطر کمرویی نتوانستهاند در جایگاه واقعیشان قرار بگیرند؛ بنابراین وظیفه ماست تا برای موفق شدن خودمان را به نحو مثبتی پرزنت کنیم و همچنین در واکنش به تمجید دیگران از ما تشکر کنیم نه اینکه با فروتنی بیجا آن تمجید را رد کنیم!
یاد گرفتهام علاوه بر تحسین از خود، از دیگران نیز حسن جویی کنم. چنانچه از فردی رفتار خوب یا صفت مناسبی ببینم بلافاصله از او تعریف میکنم. این حسن جویی هم عزتنفس و اعتمادبهنفس خودم را بالا میبرد و هم حس بسیار خوبی بهطرف مقابل میبخشد. البته بهتر است حسن جویی با ذکر دلیل باشد تا تأثیرش بیشتر شود.
یادمان باشد،تشویق اکسیژن روح است وگرنه روحمان میمیرد. وقتی از فردی تعریف میکنیم شخصیت او را میسازیم و به او میگوییم شما اینگونه باش. وقتی به فردی میگوییم تو ماهی، تو فوقالعادهای؛ یعنی من انتظار دارم تو اینگونه باشی و او اینگونه خواهد بود لااقل پیش ما. اگر همانطور که دیگران هستند آنها را فرض کنیم آنها شکوفا نمیشوند. آرمانگرایی عین واقعگرایی است.
یک خاطره
دوستی دارم که مدیر فروش یکی از شرکتهای بزرگ بیمه ایرانی است ایشان سلطان فروش بیمه عمر هستند و هماکنون درآمد بسیار بالایی دارند. ایشان سالها قبل دچار افسردگی شده و خانوادهاش وی را برای درمان مدتی به مشهد ، شمال و زادگاهش اهواز میبرند اما ایشان همچنان حالشان خوب نمیشود تا اینکه دو ماه به ترکیه نزد خواهرش رفته و در آنجا کاملاً حالشان دگرگونشده و به ایران برمیگردد و کار فروش بیمه را شروع کرده و بسیار موفق میشوند. ایشان راز موفقیت و بهبودیشان را فقط در یکچیز میداند: «تحسین و ایجاد احساس خوب در دیگران» او نقل میکند: در ترکیه که بودم مردم آنجا مدام دیگران را تحسین و تمجید میکردند و نکات مثبت فرد را به او یادآور میشدند: مثلاً این لباستان چقدر زیباست،شما چقدر مؤدبید و … این تحسینها روی من بسیار تأثیرگذار بود و احساسم را بهتر میکرد من هم وقتی به ایران بازگشتم تصمیم گرفتم این کار را برای مشتریانم انجام دهم. نتیجه بسیار خارج از انتظار بود، فروشم چندین برابر شد. من به مشتریهایم شخصیت میدادم و آنها نیز من را میپذیرفتند و اعتماد می کردند. مردم حتی از تحسین غیرواقعی خوشحال میشوند اما بهتر است این تحسین صادقانه باشد این رمز موفقیت من است.
حسن جویی در ارتباطات
یک داستان از مجله موفقیت:
یک روز به همراه دوستم سوار تاکسی شدیم موقع پیاده شدن دوستم به راننده تاکسی گفت: از شما به خاطر رانندگی خوبتان تشکر میکنم. شما به بهترین نحو ممکن رانندگی کردید، راننده تاکسی برای لحظاتی مات و مبهوت به ما نگاه کرد و گفت: شما حالتان خوب است؟ مشکلی پیشآمده؟ دوستم گفت: نه هیچ مشکلی نیست و من اصلاً قصد دست انداختن شما را ندارم و فقط خونسردی و حفظ آرامشتان را در رانندگی بهخصوص مواقعی که ترافیک سنگین بود تحسین میکنم. راننده نگاه متعجب دیگری به ما کرد و رفت.
از دوستم پرسیدم منظورت از این حرفها چه بود؟ او گفت: میخواهم عشق و محبت را به شهرمان برگردانم. چون فکر میکنم تنها چیزی که میتواند شهرهای بزرگ را نجات دهد عشق است.
با تعجب گفتم تو با گفتن این جمله به یک راننده تاکسی میخواهی عشق را به شهر برگردانی. او با قاطعیت گفت: او تنها یک شخص نبود. من فکر میکنم با حرفهایم روز خوبی را برای او رقم زدم. تو فرض کن او امروز حداقل ۲۰ مسافر دیگر را سوار کند و سعی میکند با این ۲۰ مسافر به خاطر انرژی مثبتی که من به او دادم رفتار خوبی داشته باشد و آن ۲۰ نفر هم در اثر خوشاخلاقی و ادب این راننده تاکسی تا شب با کارگران، فروشندهها، اربابرجوع و یا حتی خانوادهشان رفتار خوبی خواهند داشت. درنتیجه با یک حرکت ساده، احساس خوب، رفتار مؤدبانه و آرامش حداقل به ۱۰۰۰ نفر انتقال پیدا میکند.
باکمال ناباوری به حرفهای دوستم گوش دادم و بعد پرسیدم: یعنی تو مطمئنی که این راننده تاکسی رفتار خوب را به دیگران انتقال میدهد. او گفت نه مطمئن نیستم به همین دلیل تا پایان روز که با افراد مختلف سروکار دارم سعی میکنم به همین نحو برخورد کنم و اگر از ۱۰ نفر بتوانم حتی ۳ نفر راهم خوشحال کنم در پایان روز بهطور غیرمستقیم توانستهام بیش از ۳۰۰۰ نفر را تحت تأثیر برخوردم قرار دهم. با خودم فکر کردم که این حرفها خیلی قشنگ و زیبا هستند ولی در عمل بازده نخواهند داشت.
دوستم که متوجه افکارم شده بود با قاطعیت گفت: به فرض حتی اگر این کار هیچ بازدهی هم نداشته باشد، بازهم من چیزی را از دست نمیدهم چون زمان و انرژی خاصی برای این موضوع صرف نکردهام.در ادامه صحبت با دوستم گفتم: از بین افرادی که تو در طول روز با آنها برخورد میکنی احتمالاً تعدادی شایسته تعریف و تمجید تو نیستند و وقتی تو از آنها تعریف کنی آنها به چشم یک دیوانه به تو نگاه خواهند کرد درنتیجه حرفهایت هیچ تأثیری روی آنها نخواهد گذاشت. دوستم گفت: مطمئن باش حرفهایم در گوشهای از ذهن آنها رسوب خواهد کرد و وقتی چندین بار دیگر هم این حرف را بشنوند در عملکردشان تجدیدنظر خواهند کرد. در طول مسیر به چند کارگر برخورد کردیم. دوستم ایستاد و به آنها گفت. چهکار تحسینبرانگیزی انجام میدهید کارتان بسیار سخت و خطرناک است ولی شما بهسادگی از عهده این کار برمیآیید. چشمان کارگران از تعجب گرد شد ولی دوستم اهمیتی نداد و به آنها گفت: کارتان کی تمام میشود. یکی از آنها گفت دو ماه دیگر. دوستم گفت چه عالی و شگفتانگیز. شما باید به خودتان افتخار کنید چون در حال انجام دادن کار بسیار بزرگی هستید. وقتی از کنار کارگران گذشتیم دوستم گفت: مطمئنم کارگران بافکر کردن به حرفهایم احساس بهتری خواهند داشت و کارشان را باعلاقه بیشتری انجام خواهند داد و این همان چیزی است که شهرمان به آن نیاز دارد.
- ۹۹/۰۵/۱۱